Holy Theo        *****    تنها برای تو می نویسم ، ای آشنای خوب       *****

Holy Theo ***** تنها برای تو می نویسم ، ای آشنای خوب *****

تقدیم به دوست بزرگوارم 10.4.6.3 *** وبلاگ شخصی سید امیر میرسلیمی
Holy Theo        *****    تنها برای تو می نویسم ، ای آشنای خوب       *****

Holy Theo ***** تنها برای تو می نویسم ، ای آشنای خوب *****

تقدیم به دوست بزرگوارم 10.4.6.3 *** وبلاگ شخصی سید امیر میرسلیمی

شعرها 8

 دیگر نتوانم بستانم دل و دینم                           محروم دو عالم شده ، مغبون ترینم

 عمری به ره عشق و هوس های تو دادم             امید به روزی که کنار تو نشینم

 فردوس و جهنم همه نادیده گرفتم                      تا لمحه ای آن عارض زیبای تو بینم 

 با بار گناه و غم و اندوه فراوان                             احساس من این است که معصوم ترینم

 با خویش چه شبهای درازی که نشستم              اشکم نتوانست شود آب جبینم 

 ای دختر رویایی شبهای خیالم                           بازا که گل بوسه زلبهای تو چینم 

 ازبس که زدم زخمه به تنهایی تارم                     یک خلق نخوابیده ز آواز حزینم

 بازا که مرا طاقت وصل تو دگر نیست                    از وصل گذشتیم بیا روی تو بینم  

شعرها 7

صدایی درنمی آید

سکوتی برنمی ریزد

همه مانده همه ساکن 

هجوم یاس در جانها سکوتی تلخ افکنده

تمام راه ها کور است 

تمام آبها شور است 

ولی افسوس باز این دل

خموش و خفته و کور است

بیابان، باغ و بستان شد

تمام شهر ویران شد

ز دیو مردمی سوزی پر از نیرنگ و نابودی

گلویم سخت می سوزد

وجودم خسته و مجروح

بیابان روبه رویم است ولی امید نیست در یاران

کجا شد رسم عیاران 

تبه شد شیوه رندان

خدایا این زمستان را نمی تابم 

تمامم کن

تمامم کن

چه خوش میدانم این فصل پر از سرما ست را پایان

فدای مهر تو ایران 

فدای رسم تو ایران

تمام جان و ایمانم 

برای توست ای ایران


دلنوشته 44

از شب که گذشته ایم خسته 

دیگر زچه ما هراس داریم

وقتی به هزار جهد و ایمان 

از کوی شب سیه گذشتیم 

دیگر زچه ما هراس داریم 

عهدی که دوباره گشت تجدید

نشکسته دوباره باز بستیم 

دیگر زچه ما هراس داریم 

ما از همه لحظه ها گذشتیم 

از شک و ملامت و سیاهی 

از دست غرور نیز رستیم 

دیگر زچه ما هراس داریم 

در اوج بلوغ دختر شب 

در ظلمت محض دوره یخ

وقتی که دو چشم مهربانت 

چون چشمه نور می درخشند

دیگر زچه ما هراس داریم 


دل نوشته 43

وقتی چشمانت بارانیست 

آسمان قلبم ابری میشود

بگذار چشمهایت مثل گوهری روشن درخشان باشد

تمام امیدم برای زنده بودن 

آن لبخند های کوتاه و دلنشین توست 

وقتی خیره به چشمانم نگاه میکنی 

بگذار آفتاب عشق بر سرزمین وجودت بتابد

پنجره ها را باز کن 

ببین کودکی در حیاط باغ باران زده ، منتظر نگاه توست 

لبخند بزن  

یکی در آن سوی دنیا لبخندت را دوست دارد 

ma

دل نوشته 42

اینجا ایران است

صدای مرا از پایتخت می شنوید

مجری یک برنامه رادیویی تلاش میکند تا روزی زیبا را برای شنوندگان خود نمایان کند

صبح در آسمان آلوده شهر ، غروبی دلگیر را می ماند

تمام صحبتهای شب نتوانسته بود آسمان را قانع کند که این روزها اخلاق بهتری داشته باشد

گنجشکها با سرو صدای بوق اتومبیل ها به زور از خواب بیدار می شوند 

وبه جای جیک جیک سارها قار قار  چند کلاغ لجوج که با آلودگی و زندگی شهری کنار آمده اند به گوش می رسد .

بچه ها دیگر پیاده به مدرسه نمی روند و سرمای زمستان را با گرمای بخاری سرویسها تجربه کرده اند

می خواهم امروز را لااقل کمی سرحال باشم 

اما کسی در پشت ذهنم آن دورها زیر لب می گوید بعد از مرگ آزادیست

مرگ صبح

مرگ صدا

مرگ رنگ 

مرگ خاطرات 

مرگ رسوم کهن 

مرگ مردمان خوب

مرگ واژه جوانمردی

مرگ دوستت دارم

مرگ صداقت

مرگ رفاقت

مرگ عشق

مرگ من نگاه کن

حتی بر مزار هرکدام ؛ لحظه ای اگر، هر صبح ، تاملی کوتاه کنم ، دوباره دیر به محل کارم می رسم 

امروز هم به تکرار فرداهاست

از تاکسی پیاده میشوم 

هنوز می شنوم 

اینجا ایران است 

صدای مرا از پایتخت می شنوید